مرد کولبارش را زمین گذاشت،عرقهایش را پاک کرد،و بعد،با چشم های گود رفته و حاشیه ی کبودش به آسمان بلند نگریست.روی سینه ی آسمان چند لکه ی سیاه به چشم خورد.

-- آه... لاشخور ها من هرگز با شما کنار نخواهم آمد.

آفتاب تند و تنها درخت بی سایه،خاموش به او نگاه می کردند.بیمار ،صورت از تابش آفتاب سوخته اش را بالا کشید و خورشید را نفرین کرد.زیر لب همچنانکه انگشتان کرم گذاشته اش

را در خاک گرم فرو برده بود گفت:خاک پیر !تو شاهد من باش که قسم خورده ام هرگز با ایشان کنار نیایم؛اما سوگند من مانند سوگند هر انسان فرو ریخته ای ترد و شکننده است؛زیرا

که من با رذالت کنار آمده ام...



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 17 مرداد 1394برچسب:, | 20:30 | نویسنده : نيلوفر |
  • وبلاگ شخصی
  • پاساد
  • قالب وبلاگ
  • حامد عربی خوان